مهسامهسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 20 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

ختل و متل

قطع شیر مامان

 ازاوا سط هفته گذشته مامان یه ماموریت تهران داشت منم که شیرخوار بودم نمیتونستم نرم این بود که مامان خاله فاطی رو راهی کرد تا اونم بیاد وقتی مامان میره جلسه خاله پیش من باشه  خلاصه این دو سه روزه منو خاله خونه عمه بودیم تنهای تنها مامان خانم هم که تا میرسید خونه ٧شب بود منم دلم خوش بود همراه مامان بودم فقط دو سه ساعت میدیدمش روز برگشت هم منو مریض کردن با سرماخوردگی برگشتم پیش بابا و ابجی و باباجون اینا چون ١٨ماهگیم تمام شده و مامان فقط یه وعده کامل واسه من شیر داره وچون توی بهار و تابستون نمیشه بچه رو از شیر گرفت (استدلالهای مامان) مامان دیروز منو از شیر گرفت منم که عادت داشتم شبا با شیر مام...
20 اسفند 1390

بدون عنوان

نمیزارم عکس بگیری از دست مامان فرار کنم بالای پله ها چقدر خسته ام مامان منو دعوا کرده چون نذاشتم عکس بگیره منم قهرم این مامان وبابا همه جا سایشون رو سر منه حتی تو پارک شمال-شهریور ٩٠ محیا عاشق این عروسکشه درک نمیکنم اجی درس داره بازم شیطونی کنم مامان نتونه عکس بگیره سیر تکاملی محیا تا ١ سالگی     ...
14 اسفند 1390

در گوشی با بابا

دیروز با مامان وبابا و فاطمه رفتیم راهپیمایی مامان منو گذاشت تو کالسکم که مثلا راحت باشم برام سیب و موز هم اورده بود اما ی کم که گذشت (گلاب بروتون )پی پی کردمو بیتاب شدم مامانو دق مرگ کردم ی چنگ گربه ای هم انداختم رو پلک خاله خاله خواست بریم خونه بابا جون اما مامان با بابا هماهنگ کرد رفتیم خونه تا رسیدیم خونه مهربون شدم بعداز ناهار مامان لم داده بود رو مبل تصاویر راهپیمایی رو نگاه میکرد دید راحت نیست بمن طفلکی گفت: محیا میری برا مامان بالش بیاری منم مثل ی دختر حرف گوش کن رفتمو با همه قوا یه کوسن بغل گرفتم و براش اوردم مامان هم کلی قربون صدقه م رفت عصر همراه خانواده و بابا جو...
11 اسفند 1390

بدون عنوان

دیروز دایی حاجی اومد دنبالتون باباجون اینا دلتنگتون شده بودند وای محیا باشیرین کاریهات همه رو دیوونه خودت کردی  دائم یه کتاب دستت میگیری و به هرکه میرسی میگی برام بخون بمیرم الهی مامان دیشب بعد شیر خوردنت بدون اینکه  متوجه باشم گوشوارت گیر کرد به لباسم و گوشتو کشید خیلی گریه کردی فاطمه خانم دو روز گذشته امتحانات ریاضی و بخوانیم بنویسیم رو عالی برد  امروز کتابشو جا گذاشته بود براش بردم مدرسه بمیرم الهی رنگ به رو نداشت اخه سرما خورده و گلوش درد میکرد دوشنبه 19/10/1390 ...
11 اسفند 1390

اولین حسادت

دیشب رفتیم خونه عمو محسن پسرشون "بهراد"6ماهه شده بود تپلی با لپهای اویزون مامان عکسهاشو بعدا میزاره ببینید انگار بهروز خالی بنده خلاصه مامان بدون اینکه متوجه باشه من دارم حسادت میکنم ی  ریز قربون صدقش میرفت و نازش میخرید و باهاش بازی میکرد اولش به رو ی خودم نیاوردم با وجودی که تمام بعد ازظهر رو نخوابیده بودم به نشانه اعتراض سعی مامان رو برای خوابوندن خودم بی نتیجه گذاشتم ی  مدت گذاشت و دیدیم نه بابا این مامانی دست بردار نیست در یک اقدام غافل گیرانه با پا زدم به بالش نی نی میخواستم بزنم تو سرش مامان نذاشت بعد هم با دستام کلی "بد" نثارش کردم وهی گفتم بد بد مامان تازه دوزار...
11 اسفند 1390

روزهای التهاب

طی روزهای گذشته من دوباره (گلاب بروتون)اسهال همراه با یکبار استفراغ +بی اشتهایی گرفتم .روز اول مامان بابا از اداره اومدن منو بردن کلینیک،گفتن  ی بیماری ویروسیه . دیروز مامان مرخصی گرفت موند پیش من ،امابهتر نشدم عصر منو بردن پیش  ی فوق تخصص بیماریهای عفونی کودکان ،دستور بستری داد . اما مامان زیر بار نرفت و گفت خودم ازش مراقبت میکنم .برام یه سرم دادن ،از مچ پام تزریقش کردن کلی گریه کردم مامان هم همزمان با من گریه میکرد (حواسم بود که توو اوج بیتابی خودم ،مامانو ناز کنم که گریه نکنه ،مامان میگه با این همه دلسوزیت منو اسیر کردی) خلاصه شب گذشته اشتهامون برگشت تازه مامان فهمید به احتمال زیاد بیتابی م...
1 اسفند 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ختل و متل می باشد